ايلياى ماايلياى ما، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

ايليا جون, اميد مامان و بابا

خريد با پسرى

مامانى اين اولين عيديه که تو تو اين دنيا پيش مامان و بابا هستى و مامانى دوست داشت امسال رو بخاطر تو يه چيزايي رو تو خونه نو و تازه کنه,  اين روزا تو ديگه از بيرون رفتن ذوق ميکنى و بقول بابا مثل قبل حسن تنورى نيستى,  اينم يه روز قشنگ آخر سال با پسرم براى خريد,  درحالى که رو پاى بابا نشستى و با جديت احساس ميکنى نخودت راننده اى,  بعدشم که تو پارک تاب بازى اولت,کلى خوشت اومد, هميشه شاد باشى   ...
24 اسفند 1394

اولين روز برفى پسر تابستانى من

اينم جوجو و اولين روز برفى,  روزى که سالگرد ازدواج مامان بابا بود و ما رفتيم سمت شمشک و حسابى تو برفا خوش گذشت البته تو همينجورى مات و مبهوت بودى که اينجا کجاست,  اينا چين,  مامان و بابا دارن چکار ميکنن با من اينجا  ولى بعدا که ببينى حتما کلى ذوق ميکنس ...
23 اسفند 1394

پسر باهوش من

ايليا جونم اين بلز رو مامان تازه برات سفارش داده بايه بازى فکرى ديگه  , مامان جونى,  باهوش من فقط يه کم زدن با چوباش کافى بود تا تو کامل يادبگيرى که بايد چوباشو دست بگيرى و بزنى,  درحاليکه هنوز خوب نميتونى چوباشو دست بگيرى آخه هنوز شش ماهت نسده اينجا,  ولى با تمام توانت چوبارو ميگيرى و ميکشى روش , يه چيز ديگه پسرکم تو عاشق تلويزيون وتبليغاتشى, هرچى هم مامان سعى ميکنه دورت کنه نميشه, اينم عکسايي که محو تلويزيونى,  ولى مامان اينروزا ديگه تلويزيون روشن نميکنه تا تو آسيب نبينى ...
23 اسفند 1394

اولين جشن عروسى با حضور پسرى

مامان جونم درست وسط امتحاناى مامان عروسى دخترعمو بود,  ماهم ديگه برنامه ريزى. کرديم تا درحد دوساعت بريم اونجا,  فقط مونده بود تو که اين روزا بدجورى غريبى ميکنى و خيلى هم تو محيطاى شلوغ گريه ميکنى,  خلاصه قرار شد تو پيش بابايي باشى,  ماجراى اونشب هم ماجرايي شد بابا ما رو از يه راه ديگه برد و ما کلى دير رسيديم ولى مهم اين بود رسيديم و شما پيش بابا از عروسى بدت هم نيومد,  اينم عکساى پسر خوشتيپ من تو پنج ماه و بيست روزگى ...
23 اسفند 1394

اولين يلداى پسر عزيزم

مامان جون,  پسر قشنگم ما هرسال يلدا رو ميرفتيم خونه بابابزرگ و اونجا کلى خوراکى ميخورديم و ميبرديم ولى امسال اولين يلدايي که ما اونجا نيستيم چون بابابزرگ ديگه نيس و رفته پيش خدا,  اين روزا خيلى دلتنگشم وخيلى دلتنگ اونروزا,  ولى حضور تو تو اولين يلداى نبود بابابزرگ آرامبخش قلب مامانه, مامانى ميخواست يه يلداى قشتگ برات بگيره ولى عموعلى مارو دعوت کرد و ما اولين يلداى تو رو اونجا جشن گرفتيم, عمرت بلندتر از هزاران يلدا پسرک مهربونم  ...
22 اسفند 1394

امتحاناى مامانى و شيطونى پسرى

مامان جونم تقريبا از سيزده دى امتحاناى مامان شروع شده,  من و تو تو اين مدت فرجه باهم بوديم وخيلى خوشحال که تمام مدت کنارتم و حتى اون چن ساعت پراکنده هم سر کلاس نميرم,  من مشغول درس خوندن و شما هم خوب ميخوابيدى ولى تو بيدارى مشغول پاره کردن جزوه هاى مامان .مامانى هم شبا تا صبح بيدار ميموند تا درس بخونه و شما هم هر يه ربع گريه ميکردى که بيا پيشم,  منم زودى ميومدم پيشت,  خدارو شکر اين مدت گذشت و مامان تونست همه درساشو خوب پاس کنه, اين عکساى شيطونکم  ...
22 اسفند 1394

شروع دندون درآوردن فرشته مون

پسر قشنگم تو تقريبا از چهارماهگى شروع به دندون درآوردن کردى,  ولى تا به امروز که هفت  ماهته هنوز خبرى از دندون نيس,  وقتى برديمت براى معاينه ماهانه دکتر عرب گفت دندوناى قشنگت زير لثه اس,  خاله سهيلا هم گفت حتما لثه هاى محکمى دارى که هنوز درنيومده., خلاصه مامانى شما دوره اى بزاقت زياد ميشه خارش لثه هات شديد ميشه و بعد از يه مدت دوباره فروکش ميکنه, خلاصه اينجورى خيلى اذيتى,  بابايى همش باهات حرف ميزنه و ميگه بابايي اين تو زندگى هر بچه اى هس,  اين سختى ها تموم ميشه,  خلاصه مامانى ما سه ماهه که منتظر دندوناى خوشگلت هستيم, اينم عکساى قشنگت تو اين مدت ...
22 اسفند 1394

غلت زدن پسرى جونم

ايلياى مامان تو توى سه ماه و نيمه گى تونستى غلط بزنى,  اولاش نصفه ولى تا چهار ماهگى کامل رو شکم برميگشتى پسر قوى من, تو از اولشم قوى بودى همون پونزده روز اول زندگى سرتو از رو سينه مامانى بلند ميکردى, پسر خوشگل من تو روزبروز خواستنى تر ميشى و من روز بروز بيشتر شاکر خداى مهربون,  بابت داشتن تو, دوستت دارم مامانى    ...
21 اسفند 1394